آقا سید خلیل و چشمی که روزه بود
شاید خیلی ها تنها یکماه از سال را روزه بگیرند اما کسی هم هست که اغلب روزهای سال را روزه می گیرد .بعداز ظهر ها که به خانه برمی گشتم چهره سر تا پا سبز پوشش را جلوی چشم می دیدم که عصا به دست همراه پسرش از خیابان رد می شد اوایل آنقدرها برایم جلب توجه نمی کرد تا اینکه داستان زندگیش را شنیدم و این بود که آن مرد سبز پوش را از دیگران برایم متمایز ساخت.حکایت تمایز مرد سبز پوش کلاه به سر این بود که برای معاش خانواده اش در طول سال نماز و روزه قضای اموات را می گرفت و از این راه کسب در آمد می کرد .
وارش نیوزـ سکینه نوری تیرتاشی:شاید خیلی ها تنها یکماه از سال را روزه بگیرند اما کسی هم هست که اغلب روزهای سال را روزه می گیرد .بعداز ظهر ها که به خانه برمی گشتم چهره سر تا پا سبز پوشش را جلوی چشم می دیدم که عصا به دست همراه پسرش از خیابان رد می شد اوایل آنقدرها برایم جلب توجه نمی کرد تا اینکه داستان زندگیش را شنیدم و این بود که آن مرد سبز پوش را از دیگران برایم متمایز ساخت.حکایت تمایز مرد سبز پوش کلاه به سر این بود که برای معاش خانواده اش در طول سال نماز و روزه قضای اموات را می گرفت و از این راه کسب در آمد می کرد .
یک ساعت به افطار مانده بود و گرمای طاقت فرسای روزهای داغ تابستانی کمتر می شد و آفتاب رو به افول می رفت بالاخره فرصت مصاحبه جور شد و با همراهی یکی از معتمدان آن خانواده که روحانی مسجد همان محله بود قرار شد مهمان آقا سید خلیل باشیم که توی یکی از محله های جنوبی بهشهر یکی از شرقی ترین شهرهای مازندران زندگی می کرد آقا سید خلیل نامی بود که روحانی مسجد صدایش می زد .وارد خانه شدیم و از حیاط کوچکی عبور کردیم و به اتاقی هم سطح حیاط وارد شدیم که در چوبی قدیمی اش به سوختگی می زد و سوراخ بود و از چند ناحیه شکستگی داشت زن خانواده جلو آمد و ما را دعوت کرد آقا سید خلیل گوشه ای از اتاق نشسته بود و روی پاهایش پارچه ای نازک افتاده بود تلاش کرد بلند شود و بایستد اما نتوانست و به اصرار ما سر جایش ماند بوی آش کل خانه را گرفته بود و زن با چادر گل گلی اش که لای دندان گرفته بود خوش آمد گفت و به آشپزخانه رفت تا افطاری را حاضر کند. دیدن منظره پیش رو ناراحتم کرد تا افطار مانده بود و ما دو ساعتی مهمان این خانواده بودیم بد ندیدم شرح این دیدار را برای شما هم بازگو کنم.
نابینا به دنیا آمدم
اسمم خلیل است 67 ساله ام همه توی این منطقه سید خلیل صدایم می زنند فامیلم را می گویم اما ننویس از بچگی نا بینا بودم و هرگز نتوانستم روی این دنیا را ببینم و همچنین هرگز هم نتوانستم صورت زن و بچه هایم را ببینم اما توی ذهنم تصویری از آنان دارم و با همان تصویر سالهاست که زندگی می کنم.اهل یکی از روستاهای اطراف هستم این را هم ننویس .توی خانه مان
14 تا بچه بودیم و من بچه آخر بودم پدرم چوپان مردم بود و از راه کارگری و گالشی خرج خانه را می داد آن وقتها زندگی خیلی ارزان تر از حالا بود.همه خواهرها و برادرهایم زندگی خودشان را دارند .بچه که بودم همیشه از اینکه نابینا هستم خجالت می کشیدم و احساس بی فایدگی و بی مصرفی می کردم چند بار هم می خواستم خودم را توی یکی از دره های روستایمان بیندازم اما پشیمان شدم از همان بچگی به نماز و روزه و صدای قرآن علاقه داشتم .اما سوادی ندارم .
زنم را از روی صدایش پسندیدم
زنم هم مال یکی از دهات های اطراف است داستان آشنایی ما هم این است که من قصد ازدواج نداشتم اما مادرم خدا بیامرز که خدا رفتگان شما را هم بیامرزد می گفت:«من که مردم کی می خواد ازت نگهداری کنه؟یعنی می خوای همین طور بمونی ؟»اینطور بود که چند تا از دخترهایی را که شرایطم را برایشان توضیح داده بودند و آنها هم قبول کرده بودند برایم انتخاب کردند و من هم از بین چند تایی که برایم انتخاب کرده بودند مرحمت سادات را از روی صدایش پسندیدم چون به من احساس آرامش می داد.از اوایل زندگیمان مرحمت سادات توی خانه مردم کار می کند و خرجمان را در می آورد من هم نمازو روزه قضای اموات را می خوانم و در آمدم از این راه است یک دخترو سه پسر دارم و همه بچه هایم را اینطور بزرگ کردم .دخترم و دو تا از پسرهایم ازدواج کردند و یکی هم زندان است از دخترم نوه دارم و از یکی از پسرهایم هم نوه ای در راه است.
خدا پدر حاج آقا را بیامرزد که دست ما را می گیرد
همه غصه ام این بود که این بچه ها چطور می خواهند بزرگ شوند که شکر خدا توانستیم آنها را از آب و گل در بیاوریم اما انگار نتوانستیم همه را خوب تربیت کنیم یکی از پسرهایم توی کار خلاف افتاده بود و الان هم چند ماه است توی زندان است .از ناراحتی این پسر روزهاست که حال خوشی ندارم البته خدا پدرو مادر حاج آقا را بیامرزد که ما را هیچ وقت فراموش نمی کند و به ما سر می زند و دست ما را می گیرد.
حساب و کتاب دست مرحمت سادات است
حساب مالی نماز و روزه ای را که گرفته ام و خوانده ام ندارم همه حساب و کتاب های این کارها دست مرحمت سادات است و او و حاج آقا در جریان هستند من سعی می کنم نماز و روزه ای را که به من می دهند خوب به جا بیاورم که به اموات در گذشته برسد .
به خاطر پسرم ساعتی توی اتاق نمی گذرام
امروز آمدید و به زندگی محقر ما نگاه می کنید دیگر کار ما از خجالت کشیدن گذشته است این همه زندگی ماست اگر می بینید که گوشه اتاق افتاده ام اگر می بینید توی اتاق ساعتی ندارم به خاطر این است که نمی خواهم ساعتهایی را که پسرم در زندان است بشمارم.اگر این ها را می نویسید می گویم به همه مردم بگویید آنهایی که دست و پا و چشم سالم دارند قدر آن را بدانند قدر سلامتی شان را بدانند مال حرام سر سفره هایشان نیاورند و به زن و بچه هایشان ندهند.قدر ماه رمضان را بدانند قدر شبهای قدرو احیاء را بدانند.تا جایی که می توانند به واجبات خودشان برسند و نمازو روزه شان را بگیرند.
خیلی خسته ام
از سوالاتم مانده بود که پیرمرد دیگر خسته شده بود و حوصله ادامه صحبت را نداشت و گفت : این روزها توان سابق را ندارم و روزه گرفتن برایم سخت تر شده است اگر چه به این طور زندگی کردن عادت دارم اما خوب دیگر پیر شدم و توان قدیم را ندارم کنار تلویزیون یک عکس از جوانیم است توی روستا می بینید؟ با آن موقع حتما خیلی فرق کرده ام غم و غصه پیرم کرد این روزها که هوا گرم است روزه گرفتن برایم خیلی سخت تر می شود.ببخشید امروز خیلی خسته ام .اگر سوالی دارید می توانید از مرحمت سادات بپرسید.
هنوز خداحافظی نکرده پیرمرد سبز پوش با دهان روزه خوابید و من هم از اهل خانه به همراه حاج آقا خدا حافظی کردم وقت رفتن روحانی مسجد کیسه برنج و روغنی را که آورده بود توی انبار جا به جا کردو از خانه بیرون آمد از او خداحافظی کردم و قدم هایم را تند تر کردم و شمردم تا قبل از اذان و وقت افطار به خانه برسم.
جمله های ناتمام
حس خوبیه وقتی روزنامه نگار باشی و ببینی کسی با خواندن مطالب روزنامه مصمم می شود اعتیاد 5 ساله اش را ترک کند نمی دانید چه حس خوبی است وقتی از پسر کفش دوز بی سواد می نویسی و بعد چند سال که می بیندت می گوید دارد ادامه تحصیل می دهد .
شرق پرس-سرویس فرهنگ و هنری: چشمانت را نبند نه برروی شهری که زندگی می کنی و نه برروی همه اتفاقهایی که دورت در جریان هستند.مطمئن باش زمان بدون تو هم به دویدنش ادامه می دهد و این تویی که نباید به خط پایان برسی .صدای انگشتان روی کیبورد و نگاه خیره به صفحه سفید مانیتور و چشمانی که این روزها بیشتر از همیشه درد می کند و کمتر پلک می زند و دلش می خواهد بیدار بماند.کلماتی که در جمله ها جان می گیرند و واقعیاتی را بازگو می کنند.
حس خوبیه وقتی روزنامه نگار باشی و ببینی کسی با خواندن مطالب روزنامه مصمم می شود اعتیاد ۵ ساله اش را ترک کند نمی دانید چه حس خوبی است وقتی از پسر کفش دوز بی سواد می نویسی و بعد چند سال که می بیندت می گوید دارد ادامه تحصیل می دهد . همه این حس ها را وقتی می توانی از صمیم قلبت تجربه کنی که تغییر و تصحیح را در جواب نوشته هایت ببینی و زمانی که در شهر نیستی از سواری بین شهری تا تاکسی توی شهر سراغ تو و روزنامه ات را بگیرند و از دغدغه های روزانه شان برای تو بگویند و به تو اعتماد کنند و مطمئن باشند صدای کوتاهشان را روزی در نوشته هایت فریاد می کنی همان روایت هایی که کمتر کسی مسئولیت بیان آنها را می پذیرد و چاپشان می کند و پایشان می ایستد و چشم به تغییر می دوزد.
همان حس اعتمادی که نه می توان به راحتی به دستش آورد و نه می توان با کسی تقسیم یا تعویضش کرد .اینکه همیشه تلفن روزنامه برای صداهایی که رمقی برای فریاد زدن ندارند آزاد است و زنگ می خورد.مثل نوشته هایی که جان می گیرند و از لای کاغذها بلند می شوند و چه خوشبخت زندگی می کنند .
حواست هست؟این روزها بیشتر از همیشه احساس می کنی بعد سالها دویدن و نوشتن هنوز هم جمله های نا تمام زیادی هستند که فاصله هایشان را تا انتها می شمارند .جمله هایی که دلشان برای چاپ شدن روی کاغذ نفت آلود روزنامه لک زده است.روزنامه اول صبحی که پیش چشمان خیلی ها ورق می خورد و صدای زنگ تلفن های دفتر مدام تکرار می شود همان صدای خش داری که از ناله های زن بیوه روستایی و پسر گلوگاهی بدون انگشت سبابه دست راست خیلی بلند تر است و خط و نشان می کشد و توی گوش می پیچدو به سوتی بلند تبدیل می شود .
این روزها تنها بهانه ای است که فراموش شدگان تمام فصول دور هم جمع شوند و از نداشته های بدون تغییرشان بگویند از اینکه سالها کار می کنند اما نه بیمه ای دارند و نه حقوق مکفی سر ماه که کفاف مخارج زندگیشان را بدهند تنها چیزی که همیشه با آنهاست مشکلات عدیده حل نشده ای است که هر سال سنگینی اش روی شانه هایشان بیشتر می شود و آنقدر زیاد است که زمان برای گفتن شان از نفس می افتد و کم می آورد .
هنوز نمی دانم این عشق تمام نشده از بودن ها و نوشتن ها تا کی پر فروغ می ماند؟
سکینه نوری تیرتاشی خبرنگار