ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خبرنگار مستقل: زن دستش را از جیبش در آوردو به من نگاهی کرد انگار دوران یائسگی اش را از یاد برده بود و حالا من و دوستم را در
کنار هم با غبطه می نگریست انگار صندلی های کنار پارک ها را برای غبطه خوردن هم گذاشته اند .
زنها عجب دنیایی دارند...یک روز معشوق هستند و روز دیگر تنهایی هایشان را هیچ مردی پر نخواهد کرد... مردی که یا
شوهر است و یا فرزند ...
فصل بهار که می آید احساسات همه دگرگون می شود و همه بدنبال کسانی که روزی دلشان را شکسته اند می روند و من هم امروز این پیرزن را زیر چشمی از زیر چانه دوستم می نگرم ...
حالا نوبت سگ پا کوتای پیرزن است که کنار صندلی پارک دور پایش هی دور بزند شاید روزی او هم دیگر در کنارش نباشد...
و زندگی چقدر زود می گذرد... برای من ...برای تو...برای لحظه های همه ...