خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

تلخی بی پایان



سکینه نوری

دست روی دست نگذار . آنچه که فکرش را هم نمی کنی خیلی به تو نزدیک است.زندگی ای  که دوید و پسری به گرد پایش هم نرسید .

 تن لاغری که به راحتی می توانست لباس را در خود جای دهد .و نقطه روشنی که روی لبانش دود می کرد و صدایی که مثل قبل ها زلال نبود.بوی تلخی که  از لباسش بیرون می زد و لای پلاستیک کوچکی گره زده شده بود و از لای دستهای مردی که کنار کوچه ایستاده بود با 5هزار تومانی دست پسر عوض شد.

شاید فکرش  را هم نمی کرد که تورم روز افزون روی این دست جنس ها هم اثر گذاشته باشد دیگر کنار گذاشتن 5 هزار تومانی برای  درمان درد استخوانهایش راحت نبود.

جسم ضعیفش طاقت کارگری توی سرما را نمی داد و حالش بهم می خورد و مجبور می شد کار را ول کند و ازمزد روزانه بگذرد.اوایل خیلی سخت بود اما از وقتی که خانواده هم فهمیدند چه دردی به جانش افتاده کمی راحت تر شد اما باز هم رویش آنقدر باز نبود که به راحتی بتواند توی خانه درد به استخوان افتاده اش را چاره کند.

روزها خواب عمیقی می کرد و شبها با موتور قراضه ای که داشت خود را به گوشه و کناری که پر از درخت بود می کشاند و حال خرابش را ترمیم می کرد.اوایل طرز لباس پوشیدنش هم مهم  نبود اما کمی که بزرگتر شد به ناچار به ظاهرش می رسید تا بتواند با درد عمیقی که درونش هست کنار بیاید.چند باری عاشق شده بود  تا بالاخره ازدواج کرد. اما وقتی نمی توانست رفتار تندش را کنترل کند زندگی که ساخته بود هم خراب شد و زن آنچه را که از جهیزیه بر جای مانده اش باقی مانده بود و به فروش نرسیده  بود  برداشت و به خانه پدری اش برگشت.

خیلی وقتها دلش  تنگ می شد اما آنچه که او را  می خواند صدای همسرش نبود بلکه نشست های چند تایی توی جنگل  و گوشه و کنار بود که  با رفقایش جمع می شدند و با صدای بلند آهنگ های تازه ضبط کرده اش را گوش می دادند و  از زمین و زمان بد می گفتند و همه چیز را  به گردن زمانه می انداختند.

تقصیر هیچ کس نیست  همه چیز از جایی شروع شد که توی مدرسه گفتند خوب ها و بدها را روی تخته سیاه بنویسید تا معلم ببیند و معلم وقتی به کلاس آمد او را جلوی همه بچه ها کتک زد و تحقیر کرد. آن  زمان   به کسی یاد نداده بودند  که  خندیدن  و شلوغ کردن خصلت کودکی است و بدی را باید در چیزهای دیگر معنی کرد.

معلم عذرش را خواست و از فردایش بود که دیگر مدرسه را بی خیال شدو توی کوچه ها چرخید  پدرش که  فهمید یک فصل  کتکش زد .

 پیش خودش فکر می کرد زندگی همیشه به این سختی نیست شب دوم  فرار از خانه  بود که یکی از هم کلاسی هایش را در خیابان دید و  شب را  خانه شان ماند آن شب بود که طعم تلخ تازه ای را تجربه کردو آشنا شد.هیچ وقت فکر نمی کرد روزی زندانی این تلخی بی پایان شود.این روزها خیلی ها آنچه را که می بینند باور ندارند اما  به آنچه که می شنوند ایمان می آورند.

زندگی دیگر جز دود و حالت  خوشی بعد از آن برایش معنای خاصی نداشت  و می توانست به راحتی هر جنس تازه ای که  تعارف می کردند را تجربه کند و به عاقبتش  هم فکری نکرد.یادش بخیر توی کوچه آبراه قدیمی بود که  سالهای  دور تابستانها  خود را درونش خیس می کردو خنک می شد .

روزهای زیادی می شد که کسی او را ندیده بود و از او خبری نمی گرفت   تا اینکه آن شب سرد برفی رسید. آن شب  برفی که دلش می خواست دوباره تن داغش را توی آبراهه خیس کند  وسط آن دراز کشید و به خواب عمیقی رفت.صبح که شد همسایه ها به زور کرم هایی را که به جانش افتاده بود  جمع کردند.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد