خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

فصل زندگی



سکینه نوری تیرتاشی


زن برگشت و به پشت نگاه کرد ردپای خیس خورده ای را دید که از ابتدای خیابان زیر نور تیرچراغ برق نمایان بود مثل روزهایی که از اول  سال پشت هم قطار شده بودند و برایش سوسو می زدند.

سرش را برگرداند و دست کوچک  سام را گرفت و او را بغل کرد و سخت فشرد دیگر سال تمام شده بود و درد پسر کوچکش از بین رفته بود و حالا می توانست خانه پدری را ترک کند  به راه افتاد  تا به جایی که از آن  آمده بود برگردد چشمش به در سبز زنگ زده ای خورد که  از  شرق ابری سوت و کور مانده بود صدای کفش های پاشنه بلند زن  دوباره توی گوشش پیچید   وقتی خوب نگاه کرد  کنار در تابلویی را برای احداث مجتمع مسکونی دید.

 به راهش ادامه داد نیما پسر همسایه که از سرطان رنج می برد حالا با نامزدش در طبقه بالای آپارتمان مادرش ساکن شده بودند و همین عید عروسی می گرفتند. دستش را  پشت سام کوچک کشید  و از  روی جدولی که در کنار خیابان بود پرید و  به سمت چهار راه رفت ماشینی از کنارش رد شد پرویز شوهر مهری خانم بود انگار ماشین سرقت شده اش را پیدا کرده بود و حالا با آن به خانه بر می گشت.

نور رنگارنگ سوپری محل  توی ذوق می زد ملیحه  دختر بزرگ همسایه  بغلی شان با شوهرش از مغازه خرید می کردند از قضا همین عید  بچه دار خواهند شد . کیفش را روی شانه  اش چرخاند و پسر کوچکش را که خواب رفته بود  در آغوش جا به جا کرد و کنار خیابان ایستاد  از روبرو بالکن  صدری خانم را دید که با مادرش چای عصرانه می خوردند و نوه معلولش که حاصل یک ازدواج فامیلی بود  کنار پایشان بازی می کرد.

 عمر چه زود می گذشت توی خیابان باران خورده ای که  زمان  دقیقه ها را تسبیح می زد  و پشت دیوارهای بلند  زندگی آدم هایی در جریان بود  که  عمری را پای زندگی هایشان صرف کرده  بودند و توی شهر کوچکی برای آینده ای بهتر دست و پا می زدند و گذشته را در  ذهن هایشان مچاله می کردند .

مثل مرد بازنشسته ای که عیدی آخر سالش را در عرض یک روز خرج کرد و با جیب های خالی به خانه  می رفت  و روی دیدن بچه هایش را نداشت   و  جوشکاری  که از سرویس محل کارش پیاده می شدو با نایلونی از لباسهای کثیف  به سمت خانه  بر می گشت  در حالی که دم عید با حقوق های معوق  عذرشان را  خواسته بودند و گفته بودند از فردا به محل کار بر نگردند و شرکتشان ورشکسته شده است.

انتهای خیابان می توانستی  منظره سبز رنگ بی نظیر ی  را ببینی که بی توجه به  آدم های توی کوچه  ،پر از شکوفه های سفید آلوچه های جنگلی بود و بی بهانه  به بهار سلام می کرد و لبخند می زد.

زن همراه با پسرش  کنار خیابان ایستاد  و تاکسی زرد رنگ شهرش را  سوار شد و در را محکم بست و از خیابان  خدا حافظی کرد باران تند می بارید توی آخرین روزهای فصل آخر سال ، از پشت شیشه می شد محله ای را دید که ثانیه ثانیه  دور تر و کوچک تر می شود  همراه  با  آدم هایی که با آرزوهای ساده ای به آینده امید داشتند و گذشته را دور می ریختند و  به ناچار احساس خوشبختی می کردند. چه زود سال تمام شد و فصل زندگی دوباره ورق خورد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد