خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

چشمهای بارانی


سکینه نوری تیرتاشی


توجه:در این گفتگو از اسمهای مستعار استفاده شده است


خوب نگاه کن  از چشمهای مردانه اش زیر این فشار  باران می بارد  .همیشه اینطور نیست که زنان در جامعه ای قربانی  آسیب های اجتماعی  و ناهنجاری شوند .  زیر سایه پر رفت و آمد این شهر پسر جوانی هم هست که صدایش به جایی نمی رسد و دوران ترسناک و تاریکی را طی می کند و نمی تواند از خدمات اجتماعی و مشاوره های علمی برای یافتن راهی بهتر برای زندگی بهره مند شود و راز سر به مهری را  با  خود یدک می کشد.تجربه تلخی که به ندرت بیان می شود و گاهی  سر به مهر در  ظرف چرک گیر زمان شسته می شود. 

روز ثانیه های آخرش را می شمرد گرمای کلافه کننده  آخر تابستان کم شده بود و روز اول پاییز نوید روزهای برگ ریز سال را می داد چادرم را سر کردم و لوازم تهیه گزارش را توی کیفم گذاشتم و برای مصاحبه با فردی  که برای گفتگو  اعلام آمادگی کرد به راه افتادم .شب که به شهر سلام می کرد جمعیت توی خیابان بیشتر می شدو سوسوی چراغهای بالای سر خیابان توی چشم می زد از تاکسی پیاده شدم و وارد مجتمع سه طبقه ای شدم که سر در بسیار زیبایی داشت از کنار در  می توانستی نمای شهر  رو به رشد را به خوبی ببینی.زنگ در را زدم زن میانسالی چادر به سر به استقبال ما آمد و ما را به خانه دعوت کرد وارد خانه که شدیم دکوراسیون مدرن خانه وضعیت خوب مالی خانواده را نشان می داد چند دقیقه ای که نشستیم محمد رضا  پسر هفده ساله خانواده با لباس مردانه و تیپ رسمی به ما سلام کرد و خوش آمد گفت و از حضور و پیگیری ما برای انجام این گفتگو تشکر کرد و گفت:راستش را بخواهید این مسئله روزهاست که اذیتم می کند و روال طبیعی زندگی مرا مختل کرده است از زمانی که متوجه این مسئله شده ام نمی توانستم آن  را توی ذهنم هضم کنم روزها با چشمان باز به سقف اتاقم خیره می شدم و به فکر فرو می رفتم در عرض یکماه 6 کیلو از وزنم کم شد و افسرده شدم و روزها از اتاقم بیرون نیامدم تا اینکه با مادرم در خصوص ناراحتی پیش آمده گفتگو کردم و به پیشنهاد او چند جلسه پیش روانشناس رفتیم تا با او مشاوره کنم و حالا کمی حالم بهتر شده است.

پسر سفید رویی که موهای روشنش چشمان آبی اش را کم رنگ تر نشان می داد ادامه داد:روزی یکی از اقوام به خانه ما آمد و حرف از معضلات اجتماعی و رسیدگی و عنوان این مسائل شد او هم شما را به ما معرفی کرد مثل اینکه گفتگوهایی را در خصوص مسائل اجتماعی تهیه میکنید ما هم با اینکه موافق عنوان آن نبودیم اما راضی شدیم تا با شما گفتگو کنیم به این امید که خیلی از هم سن و سالهای من و خانواده شان نسبت به بعضی مسائل با هوشیاری و احتیاط بیشتری رفتار کنند.

محمد رضا  که دستهایش به هنگام صحبت می لرزید و گونه های سفیدش اندکی سرخ شده بود دستش را روی موهایش کشیدو گفت:بگذارید از اولش برایتان بگویم من تنها  بچه و تنها پسر خانواده ام و پدرم هم مدیر شرکت خصوصی موفق در ساری است و فوق لیسانس مدیریت دارد مادرم هم ماما  است .از وقتی که  چشمم را باز کردم همه امکانات یک زندگی خوب برایم فراهم بود اما این مانع از تلاشم برای رسیدن به خواستهایم در زندگی نیست به طوری که در بین اطرافیان و هم سن و سالانم  از هر قشرو طبقه ای دوست و رفیق دارم و با همه بر می خورم و رفتار دوستانه ای دارم.

وی ادامه داد:حدود هفت ماه پیش از طریق یکی از دوستان مدرسه ام توی باشگاه با پسری به نام مصطفی آشنا شدم که هفده سال داشت و از نظر تیپ و قیافه خیلی شبیه به من بود موهای بور و پوستی روشن و چشمانی آبی داشت همین شباهت ما به هم  باعث شد خیلی زود با هم رفیق شویم و ساعات زیادی را با هم بگذرانیم اگر چه او در دبیرستان دولتی درس می خواند و من هم در مدرسه غیر انتفاعی اما این موضوع مانعی برای درس خواندنمان در کنار هم نمی شد. مصطفی پسر باهوشی است و درسش هم خیلی خوب است تا جایی که من بسیاری از درسهایم را با او تمرین می کردم.

محمد رضا سرش را به بالا چرخاندو به لوستر روشن بالای سرش خیره شد و گفت: او پسر آخر یک خانواده هشت نفری است و با مادر پیرش  زندگی می کند و  اغلب خواهرها و برادرهایش ازدواج کرده اند . او  و مادرش از حقوق بر جای مانده از پدرش روزگار می گذرانند  و از خواهر ها و برادرهایش کمکی به آنها نمی رسد. دوستی ما مشکلی نداشت مدام او را به خانه مان دعوت میکردم و مصطفی را به خیلی از جاهایی  که دعوت می شدم  ،می بردم  .

وی ادامه داد:روزها می گذشت  تا اینکه بعد از مدتی کمتر با من وقت می گذراند و از زیر قرارهایی که با هم می گذاشتیم در می رفت و مدام بهانه می آورد که من نباید با تو صمیمی شوم چون یکی از برادرهای بزرگم به این مساله و رفت وآمد ما باهم اعتراض دارد و وضعیت خانوادگی ما با هم متفاوت است. من که از رفتار  تند او بعد از ماهها دوستی حسابی جا خورده بودم اصراری نکردم و ساکت ماندم.

محمد رضا وقتی به این قسمت از حرفهایش رسید نفس عمیقی کشیدو جرعه ای از چای توی استکان را که سرد شده بود نوشیدو گفت:بیست روزی از قطع ارتباطش با من گذشته بود که یک روز پیامی را به خطم فرستادو در آن نوشت  می خواهم رازی را به تو بگویم لطفا امروز ساعت  ده و نیم شب به این آدرسی که می گویم بیا .آدرسی را که داده بود خوب می شناختم همان بوتیکی بود که با هم بارها به آنجا می رفتیم و وقت می گذراندیم و مصطفی می گفت همه لباسهایش را از این جا می خرد و اقا مهرداد مثل برادر او با او رفتار می کند حتی بیشتر از برادر به او اهمیت می دهد و این موتوری را که به تازگی سوارش می شویم آقا مهرداد برایش خریده است و آدم  خوبی است . از کلاس سه تار بر میگشتم تا خود را به پاساژ برسانم ساعت  از ده ونیم گذشته بود خیابان خلوت شده بود و تک و توک می توانستی عابری را  ببینی کنار در پاساژ ایستادم اما در پاساژ بسته بود سرم را چرخاندم تا برگردم اما نور ساعت گران قیمت مصطفی- که آن را هم آقا مهرداد به او هدیه داده بود - توجهم را جلب کرد خم شدم ساعت را برداشتم متوجه باز شدن قفل در پاساژ شدم کرکره را با دست اندکی بالا کشیدم تا بتوانم رد شوم به سمت مغازه مهرداد خان رفتم با  خود فکر کردم شاید بارهای جدید را باز کرده و لباسهای پشت ویترین را مرتب می کنند به در شیشه ای و پر از لباس مغازه که رسیدم با صحنه ای مواجه شدم که توان دیدنش را نداشتم چشمانم سیاهی رفت و حالت تهوع عجیبی گرفتم محمدرضا  با دست روی پایش زدو گفت  بقیه ماجرا هم که گفتن ندارد.

وی که با گفتن این  ماجرا انگار همان حالت تهوع آن روز را دوباره حس می کرد از ما  چند دقیقه ای اجازه خواست  بلند  شد و صورتش را شست و دوباره برگشت و ادامه داد:راستش را بخواهید از ان روز تا بحال که یک ماه گذشته هنوز نتوانستم با خودم کنار بیایم و نتوانستم دوباره با مصطفی حرف بزنم و اصلا نمی دانم باید چه کاری  انجام دهم حتی پدرو مادرم هم که ماجرا را  برایشان تعریف کرده ام نمی دانند باید چگونه رفتار کنند .

محمد رضا که دیگر  از ادامه توضیح درباره ماجرا امتناع می کرد رو به ما کردو گفت:یکی از اقوام که با شما آشنایی داشت به ما پیشنهاد داد که این موضوع را برای شما تعریف کنیم و شما هم در موردش بنویسید مثل اینکه شما اصرار داشتید حضوری مرا ببینیدو از خودم بشنوید .من اصلا نمی دانم  چه حرفی بزنم فکر می کنم سکوت بهترین کاری باشد که می توانم انجام دهم . امیدوارم شما بتوانید با بیان این مسائل در جامعه نهادهای مختلف مسئول را که اجازه راهنمایی و ارشاد جامعه را دارند از  وقوع این مسائل ناراحت کننده که بیخ گوششان اتفاق می افتد آگاه کنید  محمدرضا با بیان این حرفها از ما عذر خواهی کردو به اتاقش برگشت . چه غروب تلخی بود درست مثل تلف شدن روح مصطفی زیر فشارهای ناآگاهی  و فقر اقتصادی که مثل خوره روح او را در تنهایی می خورد و شادی نوجوانی اش را زیر سایه تاریکی هاشور می زد.

با خانواده محمد رضا خداحافظی کردیم و صفحه گفتگو با او را بدون قضاوتی  در سکوتی عمیق بستیم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد