خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

چشمهای بارانی


سکینه نوری تیرتاشی


توجه:در این گفتگو از اسمهای مستعار استفاده شده است


خوب نگاه کن  از چشمهای مردانه اش زیر این فشار  باران می بارد  .همیشه اینطور نیست که زنان در جامعه ای قربانی  آسیب های اجتماعی  و ناهنجاری شوند .  زیر سایه پر رفت و آمد این شهر پسر جوانی هم هست که صدایش به جایی نمی رسد و دوران ترسناک و تاریکی را طی می کند و نمی تواند از خدمات اجتماعی و مشاوره های علمی برای یافتن راهی بهتر برای زندگی بهره مند شود و راز سر به مهری را  با  خود یدک می کشد.تجربه تلخی که به ندرت بیان می شود و گاهی  سر به مهر در  ظرف چرک گیر زمان شسته می شود. 

روز ثانیه های آخرش را می شمرد گرمای کلافه کننده  آخر تابستان کم شده بود و روز اول پاییز نوید روزهای برگ ریز سال را می داد چادرم را سر کردم و لوازم تهیه گزارش را توی کیفم گذاشتم و برای مصاحبه با فردی  که برای گفتگو  اعلام آمادگی کرد به راه افتادم .شب که به شهر سلام می کرد جمعیت توی خیابان بیشتر می شدو سوسوی چراغهای بالای سر خیابان توی چشم می زد از تاکسی پیاده شدم و وارد مجتمع سه طبقه ای شدم که سر در بسیار زیبایی داشت از کنار در  می توانستی نمای شهر  رو به رشد را به خوبی ببینی.زنگ در را زدم زن میانسالی چادر به سر به استقبال ما آمد و ما را به خانه دعوت کرد وارد خانه که شدیم دکوراسیون مدرن خانه وضعیت خوب مالی خانواده را نشان می داد چند دقیقه ای که نشستیم محمد رضا  پسر هفده ساله خانواده با لباس مردانه و تیپ رسمی به ما سلام کرد و خوش آمد گفت و از حضور و پیگیری ما برای انجام این گفتگو تشکر کرد و گفت:راستش را بخواهید این مسئله روزهاست که اذیتم می کند و روال طبیعی زندگی مرا مختل کرده است از زمانی که متوجه این مسئله شده ام نمی توانستم آن  را توی ذهنم هضم کنم روزها با چشمان باز به سقف اتاقم خیره می شدم و به فکر فرو می رفتم در عرض یکماه 6 کیلو از وزنم کم شد و افسرده شدم و روزها از اتاقم بیرون نیامدم تا اینکه با مادرم در خصوص ناراحتی پیش آمده گفتگو کردم و به پیشنهاد او چند جلسه پیش روانشناس رفتیم تا با او مشاوره کنم و حالا کمی حالم بهتر شده است.

پسر سفید رویی که موهای روشنش چشمان آبی اش را کم رنگ تر نشان می داد ادامه داد:روزی یکی از اقوام به خانه ما آمد و حرف از معضلات اجتماعی و رسیدگی و عنوان این مسائل شد او هم شما را به ما معرفی کرد مثل اینکه گفتگوهایی را در خصوص مسائل اجتماعی تهیه میکنید ما هم با اینکه موافق عنوان آن نبودیم اما راضی شدیم تا با شما گفتگو کنیم به این امید که خیلی از هم سن و سالهای من و خانواده شان نسبت به بعضی مسائل با هوشیاری و احتیاط بیشتری رفتار کنند.

محمد رضا  که دستهایش به هنگام صحبت می لرزید و گونه های سفیدش اندکی سرخ شده بود دستش را روی موهایش کشیدو گفت:بگذارید از اولش برایتان بگویم من تنها  بچه و تنها پسر خانواده ام و پدرم هم مدیر شرکت خصوصی موفق در ساری است و فوق لیسانس مدیریت دارد مادرم هم ماما  است .از وقتی که  چشمم را باز کردم همه امکانات یک زندگی خوب برایم فراهم بود اما این مانع از تلاشم برای رسیدن به خواستهایم در زندگی نیست به طوری که در بین اطرافیان و هم سن و سالانم  از هر قشرو طبقه ای دوست و رفیق دارم و با همه بر می خورم و رفتار دوستانه ای دارم.

وی ادامه داد:حدود هفت ماه پیش از طریق یکی از دوستان مدرسه ام توی باشگاه با پسری به نام مصطفی آشنا شدم که هفده سال داشت و از نظر تیپ و قیافه خیلی شبیه به من بود موهای بور و پوستی روشن و چشمانی آبی داشت همین شباهت ما به هم  باعث شد خیلی زود با هم رفیق شویم و ساعات زیادی را با هم بگذرانیم اگر چه او در دبیرستان دولتی درس می خواند و من هم در مدرسه غیر انتفاعی اما این موضوع مانعی برای درس خواندنمان در کنار هم نمی شد. مصطفی پسر باهوشی است و درسش هم خیلی خوب است تا جایی که من بسیاری از درسهایم را با او تمرین می کردم.

محمد رضا سرش را به بالا چرخاندو به لوستر روشن بالای سرش خیره شد و گفت: او پسر آخر یک خانواده هشت نفری است و با مادر پیرش  زندگی می کند و  اغلب خواهرها و برادرهایش ازدواج کرده اند . او  و مادرش از حقوق بر جای مانده از پدرش روزگار می گذرانند  و از خواهر ها و برادرهایش کمکی به آنها نمی رسد. دوستی ما مشکلی نداشت مدام او را به خانه مان دعوت میکردم و مصطفی را به خیلی از جاهایی  که دعوت می شدم  ،می بردم  .

وی ادامه داد:روزها می گذشت  تا اینکه بعد از مدتی کمتر با من وقت می گذراند و از زیر قرارهایی که با هم می گذاشتیم در می رفت و مدام بهانه می آورد که من نباید با تو صمیمی شوم چون یکی از برادرهای بزرگم به این مساله و رفت وآمد ما باهم اعتراض دارد و وضعیت خانوادگی ما با هم متفاوت است. من که از رفتار  تند او بعد از ماهها دوستی حسابی جا خورده بودم اصراری نکردم و ساکت ماندم.

محمد رضا وقتی به این قسمت از حرفهایش رسید نفس عمیقی کشیدو جرعه ای از چای توی استکان را که سرد شده بود نوشیدو گفت:بیست روزی از قطع ارتباطش با من گذشته بود که یک روز پیامی را به خطم فرستادو در آن نوشت  می خواهم رازی را به تو بگویم لطفا امروز ساعت  ده و نیم شب به این آدرسی که می گویم بیا .آدرسی را که داده بود خوب می شناختم همان بوتیکی بود که با هم بارها به آنجا می رفتیم و وقت می گذراندیم و مصطفی می گفت همه لباسهایش را از این جا می خرد و اقا مهرداد مثل برادر او با او رفتار می کند حتی بیشتر از برادر به او اهمیت می دهد و این موتوری را که به تازگی سوارش می شویم آقا مهرداد برایش خریده است و آدم  خوبی است . از کلاس سه تار بر میگشتم تا خود را به پاساژ برسانم ساعت  از ده ونیم گذشته بود خیابان خلوت شده بود و تک و توک می توانستی عابری را  ببینی کنار در پاساژ ایستادم اما در پاساژ بسته بود سرم را چرخاندم تا برگردم اما نور ساعت گران قیمت مصطفی- که آن را هم آقا مهرداد به او هدیه داده بود - توجهم را جلب کرد خم شدم ساعت را برداشتم متوجه باز شدن قفل در پاساژ شدم کرکره را با دست اندکی بالا کشیدم تا بتوانم رد شوم به سمت مغازه مهرداد خان رفتم با  خود فکر کردم شاید بارهای جدید را باز کرده و لباسهای پشت ویترین را مرتب می کنند به در شیشه ای و پر از لباس مغازه که رسیدم با صحنه ای مواجه شدم که توان دیدنش را نداشتم چشمانم سیاهی رفت و حالت تهوع عجیبی گرفتم محمدرضا  با دست روی پایش زدو گفت  بقیه ماجرا هم که گفتن ندارد.

وی که با گفتن این  ماجرا انگار همان حالت تهوع آن روز را دوباره حس می کرد از ما  چند دقیقه ای اجازه خواست  بلند  شد و صورتش را شست و دوباره برگشت و ادامه داد:راستش را بخواهید از ان روز تا بحال که یک ماه گذشته هنوز نتوانستم با خودم کنار بیایم و نتوانستم دوباره با مصطفی حرف بزنم و اصلا نمی دانم باید چه کاری  انجام دهم حتی پدرو مادرم هم که ماجرا را  برایشان تعریف کرده ام نمی دانند باید چگونه رفتار کنند .

محمد رضا که دیگر  از ادامه توضیح درباره ماجرا امتناع می کرد رو به ما کردو گفت:یکی از اقوام که با شما آشنایی داشت به ما پیشنهاد داد که این موضوع را برای شما تعریف کنیم و شما هم در موردش بنویسید مثل اینکه شما اصرار داشتید حضوری مرا ببینیدو از خودم بشنوید .من اصلا نمی دانم  چه حرفی بزنم فکر می کنم سکوت بهترین کاری باشد که می توانم انجام دهم . امیدوارم شما بتوانید با بیان این مسائل در جامعه نهادهای مختلف مسئول را که اجازه راهنمایی و ارشاد جامعه را دارند از  وقوع این مسائل ناراحت کننده که بیخ گوششان اتفاق می افتد آگاه کنید  محمدرضا با بیان این حرفها از ما عذر خواهی کردو به اتاقش برگشت . چه غروب تلخی بود درست مثل تلف شدن روح مصطفی زیر فشارهای ناآگاهی  و فقر اقتصادی که مثل خوره روح او را در تنهایی می خورد و شادی نوجوانی اش را زیر سایه تاریکی هاشور می زد.

با خانواده محمد رضا خداحافظی کردیم و صفحه گفتگو با او را بدون قضاوتی  در سکوتی عمیق بستیم.

 

جمله های ناتمام

پاسداشت رسانه

جمله های ناتمام

حس خوبیه وقتی روزنامه نگار باشی و ببینی کسی با خواندن مطالب روزنامه مصمم می شود اعتیاد 5 ساله اش را ترک کند نمی دانید چه حس خوبی است وقتی از پسر کفش دوز بی سواد می نویسی و بعد چند سال که می بیندت می گوید دارد ادامه تحصیل می دهد .

khabarnegar1

 

 

شرق پرس-سرویس فرهنگ و هنری: چشمانت را نبند نه برروی شهری که زندگی می کنی و نه برروی همه اتفاقهایی که دورت در جریان هستند.مطمئن باش زمان بدون تو هم به دویدنش ادامه می دهد و این تویی که نباید به خط پایان برسی .صدای انگشتان روی کیبورد و نگاه خیره به صفحه سفید مانیتور و چشمانی که این روزها بیشتر از همیشه درد می کند و کمتر پلک می زند و دلش می خواهد بیدار بماند.کلماتی که در جمله ها جان می گیرند و واقعیاتی را بازگو می کنند.

 

 

 

حس خوبیه وقتی روزنامه نگار باشی و ببینی کسی با خواندن مطالب روزنامه مصمم می شود اعتیاد ۵ ساله اش را ترک کند نمی دانید چه حس خوبی است وقتی از پسر کفش دوز بی سواد می نویسی و بعد چند سال که می بیندت می گوید دارد ادامه تحصیل می دهد . همه این حس ها را وقتی می توانی از صمیم قلبت تجربه کنی که تغییر و تصحیح را در جواب نوشته هایت ببینی و زمانی که در شهر نیستی از سواری بین شهری تا تاکسی توی شهر سراغ تو و روزنامه ات را بگیرند و از دغدغه های روزانه شان برای تو بگویند و به تو اعتماد کنند و مطمئن باشند صدای کوتاهشان را روزی در نوشته هایت فریاد می کنی همان روایت هایی که کمتر کسی مسئولیت بیان آنها را می پذیرد و چاپشان می کند و پایشان می ایستد و چشم به تغییر می دوزد.

 

 

همان حس اعتمادی که نه می توان به راحتی به دستش آورد و نه می توان با کسی تقسیم یا تعویضش کرد .اینکه همیشه تلفن روزنامه برای صداهایی که رمقی برای فریاد زدن ندارند آزاد است و زنگ می خورد.مثل نوشته هایی که جان می گیرند و از لای کاغذها بلند می شوند و چه خوشبخت زندگی می کنند .

 

 

حواست هست؟این روزها بیشتر از همیشه احساس می کنی بعد سالها دویدن و نوشتن هنوز هم جمله های نا تمام زیادی هستند که فاصله هایشان را تا انتها می شمارند .جمله هایی که دلشان برای چاپ شدن روی کاغذ نفت آلود روزنامه لک زده است.روزنامه اول صبحی که پیش چشمان خیلی ها ورق می خورد و صدای زنگ تلفن های دفتر مدام تکرار می شود همان صدای خش داری که از ناله های زن بیوه روستایی و پسر گلوگاهی بدون انگشت سبابه دست راست خیلی بلند تر است و خط و نشان می کشد و توی گوش می پیچدو به سوتی بلند تبدیل می شود .

 

 

این روزها تنها بهانه ای است که فراموش شدگان تمام فصول دور هم جمع شوند و از نداشته های بدون تغییرشان بگویند از اینکه سالها کار می کنند اما نه بیمه ای دارند و نه حقوق مکفی سر ماه که کفاف مخارج زندگیشان را بدهند تنها چیزی که همیشه با آنهاست مشکلات عدیده حل نشده ای است که هر سال سنگینی اش روی شانه هایشان بیشتر می شود و آنقدر زیاد است که زمان برای گفتن شان از نفس می افتد و کم می آورد .

 

 

هنوز نمی دانم این عشق تمام نشده از بودن ها و نوشتن ها تا کی پر فروغ می ماند؟

 

سکینه نوری تیرتاشی-خبرنگار

 

 

 

یک نفر امروز بر می گردد

اختصاصی/تقدیم به سردار شهید محمد نوری تیرتاشی و شهدای غواص؛

یک نفر امروز بر می گردد

همیشه اینطور نیست که مسافرها به خانه باز گردند بعضی وقت ها هم مسافرها به مقصد ابدی خود می رسند و راه خانه تنها خاطره ای برای بازگشت ابدی او خواهد بود . مثل نگاههای مادری که به کوبه در چوبی خیره مانده و پدری که حالا دیگر معنی پرواز ابدی را سالهاست که با نبودنت معنا کرده است همیشه هم روزگار بر وفق مراد آدم ها نیست گاهی دلشان آنچنان روی تنشان سنگینی می کند که تنها بوی معطر شما می تواند آرامش از یاد رفته را به خاطر برگرداند .

وارش نیوز ـ سکینه نوری تیرتاشی:  زن چادر سیاهش را روی سرش کشید وقتی عکس تو توی دستانش تکان می خورد  با نوک چادر اشکهای داغش را پاک می کردو دست روی تابوت های سبک پشت ماشین می کشید و همه آنها را بو می کرد تا یاد تو را زنده کند .پیرمردی هم با ریش های سفید شده کناری ایستاده بود ووقتی شانه های پایین افتاده اش از دوری تو می لرزید به یادگارهای بازگشته نگاه می کردو از لا بلای جمعیت  نگاهش را روی شهدا می کشاند و با آنان توی دلش وداع می کردو سراغ تو را از تک تکشان  می گرفت و به حال پدر و مادر هایشان غبطه می خورد و آرزو می کرد جای آنان  می بود تا حالا  می توانست باقی مانده پیکر فرزندش را در آغوش بکشدو به آرزوی خود برسد آرزویی که سوی  چشمانش را روز به روز می گرفت و به سرانجام نمی رسید.

بارها و بارها عکس های یادگاری از جبهه را از لای نامه های فرستاده باز می کرد و می خواند و دوباره می بست و توی صندوق قایم می کرد تا روزی که برگشتی همه اینها را به تو نشان دهد همان روزی که هنوز نیامده است و حالا  همه نامه هایت زمان را توی صندوق زندانی کردند تا آمدنت را به انتظار بکشند .

چه روزهایی می گذشت که همه جوانهای شهر را در شمایل تو می دید و تو را در وقت تحویل سال روی سفره دعوت می کردو هنوز هم جای تو را در خانه می انداخت و نبودنت را باور نمی کرد.همان روزهایی که  روزگار گرد های خاکستری را لای موهای مرد پاشید و سوی چشمهایش را  آرام آرام گرفت .

همیشه اینطور نیست که مسافرها  به خانه باز گردند بعضی وقت ها هم مسافرها به مقصد ابدی خود می رسند و راه خانه تنها خاطره ای برای بازگشت ابدی او خواهد بود . مثل نگاههای مادری که به کوبه در چوبی خیره مانده و پدری که حالا دیگر معنی پرواز ابدی را  سالهاست که با نبودنت معنا کرده است همیشه هم روزگار بر وفق مراد آدم ها نیست  گاهی دلشان آنچنان روی تنشان سنگینی می کند که تنها بوی معطر شما می تواند آرامش  از یاد رفته را به خاطر برگرداند .

 گوش کن سردار، سالهاست کیسه پشت موتور نامه رسان خالی از نامه های تو از جبهه است اگر چه شلمچه و غرب حالا تنها خاکریزهای خالی از تو و پر از خاطره است اما یاد تو هنوز توی کوچه پس کوچه ها و  بالای تپه های روستا و حتی توی امامزاده  چرخ می زند و خاطره بودن هایت  با داستانها ی شجاعانه روی زبان می چرخد و  عکس سر در ورودی روستا نشان از حضور همیشگی  در یادها می دهد .

تو هم می دانی خیلی وقتها  بعضی ها  وقت رفتن  میانه راه بر می گردند و به پشت خود نگاه معناداری می کنند و می روند و با لباس سبز رنگشان هر گز بر نمی گردند و حتی بدنشان را  هم یادگاری نمی فرستند و هنوز تنها یادشان توی دلها تاپ تاپ می کند شاید این بار که عده ای از دوستانت از سفر بر میگردند تو هم  همراهشان باشی و تنهایی چندین ساله  خانواده را  با یادت پر کنی و پاییز همیشگی شان را با بهار بیارایی.

سردار یادت باشد هنوز هم خیلی از چشم ها به ورودی همیشگی راه خانه ات خیره مانده است بارها خواب دیده ام چراغ به دست توی تاریکی شب آمده ای و تمام خیابان را روشن کرده ای و من مثل بچه ها دمپایی هایم را در استقبال از تو تو ی خانه جا گذاشته ام .

آقا سید خلیل و چشمی که روزه بود

آقا سید خلیل و چشمی که روزه بود

pirmard5

 

شاید خیلی ها تنها یکماه از سال را روزه بگیرند اما کسی هم هست که اغلب روزهای سال را روزه می گیرد. بعداز ظهر ها که به خانه برمی گشتم چهره سر تا پا سبز پوشش را جلوی چشم می دیدم که عصا به دست همراه پسرش از خیابان رد می شد اوایل آنقدرها برایم جلب توجه نمی کرد تا اینکه داستان زندگیش را شنیدم و این بود که آن مرد سبز پوش را از دیگران برایم متمایز ساخت.حکایت تمایز مرد سبز پوش کلاه به سر این بود که برای معاش خانواده اش در طول سال نماز و روزه قضای اموات را می گرفت و از این راه کسب در آمد می کرد.

 

 

یک ساعت به افطار مانده بود و گرمای طاقت فرسای روزهای داغ تابستانی کمتر می شد و آفتاب رو به افول می رفت بالاخره فرصت مصاحبه جور شد و  با همراهی یکی از معتمدان آن خانواده که روحانی مسجد همان محله بود قرار شد مهمان آقا سید خلیل باشیم که توی یکی از محله های جنوبی بهشهر یکی از شرقی ترین شهرهای مازندران زندگی می کرد.

 

آقا سید خلیل نامی بود که روحانی مسجد صدایش می زد. وارد خانه شدیم و از حیاط کوچکی عبور کردیم و به اتاقی هم سطح حیاط وارد شدیم که در چوبی قدیمی اش به سوختگی می زد و سوراخ بود و از چند ناحیه شکستگی داشت زن خانواده جلو آمد و ما را دعوت کرد آقا سید خلیل گوشه ای از اتاق نشسته بود و روی پاهایش پارچه ای نازک افتاده بود تلاش کرد بلند شود و بایستد اما نتوانست و به اصرار ما سر جایش ماند بوی آش کل خانه را گرفته بود و زن با چادر گل گلی اش که لای دندان گرفته بود خوش آمد گفت و به آشپزخانه رفت تا افطاری را حاضر کند. دیدن منظره پیش رو ناراحتم کرد تا افطار مانده بود و ما دو ساعتی مهمان این خانواده بودیم بد ندیدم شرح این دیدار را برای شما هم بازگو کنم.

 

 

نابینا به دنیا آمدم

اسمم خلیل است ۶۷ ساله ام همه توی این منطقه سید خلیل صدایم می زنند فامیلم را می گویم اما ننویس از بچگی نا بینا بودم و هرگز نتوانستم روی این دنیا را ببینم و همچنین هرگز هم نتوانستم صورت زن و بچه هایم را ببینم اما توی ذهنم تصویری از آنان دارم و با همان تصویر سالهاست که زندگی می کنم.اهل یکی از روستاهای اطراف هستم این را هم ننویس .

 

 

توی خانه مان ۱۴  تا بچه بودیم و من بچه آخر بودم پدرم چوپان مردم بود و از راه کارگری و گالشی خرج خانه را می داد آن وقتها زندگی خیلی ارزان تر از حالا بود.همه خواهرها و برادرهایم زندگی خودشان را دارند .بچه که بودم همیشه از اینکه نابینا هستم خجالت می کشیدم و احساس بی فایدگی و بی مصرفی می کردم چند بار هم می خواستم خودم را توی یکی از دره های روستایمان بیندازم اما پشیمان شدم از همان بچگی به نماز و روزه و صدای قرآن علاقه داشتم .اما سوادی ندارم .

 

 

زنم را از روی صدایش پسندیدم

زنم هم مال یکی از دهات های اطراف است داستان آشنایی ما هم این است که من قصد ازدواج نداشتم اما مادرم خدا بیامرز که خدا رفتگان شما را هم بیامرزد می گفت:«من که مردم کی می خواد ازت نگهداری کنه؟یعنی می خوای همین طور بمونی ؟»اینطور بود که چند تا از دخترهایی را که شرایطم را برایشان توضیح داده بودند و آنها هم قبول کرده بودند برایم انتخاب کردند و من هم از بین چند تایی که برایم انتخاب کرده بودند مرحمت سادات را از روی صدایش پسندیدم چون به من احساس آرامش می داد.از اوایل زندگیمان مرحمت سادات توی خانه مردم کار می کند و خرجمان را در می آورد من هم نمازو روزه قضای اموات را می خوانم و در آمدم از این راه است یک دخترو سه پسر دارم و همه بچه هایم را اینطور بزرگ کردم .دخترم و دو تا از پسرهایم ازدواج کردند و یکی هم زندان است از دخترم نوه دارم و از یکی از پسرهایم هم نوه ای در راه است.

 

 

خدا پدر حاج آقا را بیامرزد که دست ما را می گیرد

همه غصه ام این بود که این بچه ها چطور می خواهند بزرگ شوند که شکر خدا توانستیم آنها را از آب و گل در بیاوریم اما انگار نتوانستیم همه را خوب تربیت کنیم یکی از پسرهایم توی کار خلاف افتاده بود و الان هم چند ماه است توی زندان است .از ناراحتی این پسر روزهاست که حال خوشی ندارم البته خدا پدرو مادر حاج آقا را بیامرزد که ما را هیچ وقت فراموش نمی کند و به ما سر می زند و دست ما را می گیرد.

 

 

حساب و کتاب دست مرحمت سادات است

حساب مالی نماز و روزه ای را که گرفته ام و خوانده ام ندارم همه حساب و کتاب های این کارها دست مرحمت سادات است و او و حاج آقا در جریان هستند من سعی می کنم نماز و روزه ای را که به من می دهند خوب به جا بیاورم که به اموات در گذشته برسد.

 

 

به خاطر پسرم ساعتی توی اتاق نمی گذارم

امروز آمدید و به زندگی محقر ما نگاه می کنید دیگر کار ما از خجالت کشیدن گذشته است این همه زندگی ماست اگر می بینید که گوشه اتاق افتاده ام اگر می بینید توی اتاق ساعتی ندارم به خاطر این است که نمی خواهم ساعتهایی را که پسرم در زندان است بشمارم.اگر این ها را می نویسید می گویم به همه مردم بگویید آنهایی که دست و پا و چشم سالم دارند قدر آن را بدانند قدر سلامتی شان را بدانند مال حرام سر سفره هایشان نیاورند و به زن و بچه هایشان ندهند.قدر ماه رمضان را بدانند قدر شبهای قدرو احیاء را بدانند.تا جایی که می توانند به واجبات خودشان برسند و نمازو روزه شان را بگیرند.

 

 

خیلی خسته ام

از سوالاتم مانده بود که پیرمرد دیگر خسته شده بود و حوصله ادامه صحبت را نداشت و گفت : این روزها توان سابق را ندارم و روزه گرفتن برایم سخت تر شده است اگر چه به این طور زندگی کردن عادت دارم اما خوب دیگر پیر شدم و توان قدیم را ندارم کنار تلویزیون یک عکس از جوانیم است توی روستا می بینید؟ با آن موقع حتما خیلی فرق کرده ام غم و غصه پیرم کرد این روزها که هوا گرم است روزه گرفتن برایم خیلی سخت تر می شود.ببخشید امروز خیلی خسته ام .اگر سوالی دارید می توانید از مرحمت سادات بپرسید.

 

هنوز خداحافظی نکرده پیرمرد سبز پوش با دهان روزه خوابید و من هم از اهل خانه به همراه حاج آقا خدا حافظی کردم وقت رفتن روحانی مسجد کیسه برنج و روغنی را که آورده بود توی انبار جا به جا کردو از خانه بیرون آمد از او خداحافظی کردم و قدم هایم را تند تر کردم و شمردم تا قبل از اذان و وقت افطار به خانه برسم.

گفتگو از: سکینه نوری تیرتاشی

 

کسی که هنر کار می کند مسئله اش عشق است

گفتگوی وارش با هنرمند گلوگاهی:


کسی که هنر کار می کند مسئله اش عشق است


سکینه نوری تیرتاشی


مصطفی محمود جانلو 27 ساله است  و کارشناسی ارشد موسیقی  از دانشگاه تهران را دارد  و در حال حاضر مدیر  آموزشگاه  خودش به نام ترانه  است   و در زمینه تخصصی موسیقی فعالیت می کند محمود جانلو از معدود هنرمندان شرق مازندران است که در زمینه تخصصی خود به فعالیت می پردازد و مدرکش را هم  از بهترین دانشگاه کشور دارد .وارش در  ادامه دیدار های سریالی خود  با فرهیختگان  به دیدار این هنرمند و فرهیخته گلوگاهی رفته تا با او گفتگو کند. ما حصل این دیدار را برایتان بیان می کنیم.


در مدرسه شاگرد اول بودم


رشته تحصیلی ام ریاضی بود  توی مدرسه ای که در س می خواندم درسم از همه بهتر بود و شاگرد اول بودم  تا قبل از امتحان نهایی سوم دبیرستان  بود که تصمیم گرفتم برای کنکور رشته ام را عوض کنم و در کنکور هنر شرکت کنم   مشاوره ام می کردند که موسیقی را انتخاب نکنم و به رشته هنر نروم  اما من این کار را نکردم  و در کنکور هنر شرکت کردم و قبول شدم .

خانواده ام می گفت درس ات که خوب است می توانی رشته دیگری بروی و در کنارش به موسیقی ادامه بدهی اما من علاقه ام  بیشتر می شدو به سمت موسیقی کشیده می شدم  که بعد از آن خانواده وقتی علاقه زیادم را دید کنار آمد .


ساز اصلی ام تار  است


از 15 سالگی به موسیقی علاقمند شدم و  نبی احمدی اولین معلمم در زمینه موسیقی بود  . به همراه پدرم  که او هم همراهی ام می کرد به فرهنگخانه مازندران در ساری که  آقای محسن پور  مدیرش است  می رفتم  .وقتی برای اولین بار برای مشاوره در زمینه موسیقی به فرهنگخانه مازندران رفتم  تا سازهای مختلف را ببینم و مشاوره شوم  صدای تار  را  شنیدم و به محض  شنیدن اولین مضراب به تار علاقمند شدم  و صدای این ساز جذبم کرد  و حالا ساز اصلی ام تار است در کنارش  سه تار و دو تار و تنبک را هم یاد گرفتم  کارهای دیگری که در زمینه موسیقی انجام دادم پژو هش در این زمینه بوده است  که  تشکیل بنیاد پژو هش موسیقی را نیز در دست اقدام داریم.


هر کس رشته ای را انتخاب می کند که بخت و اقبال برایش بیاورد


از نظر  آینده شغلی در موسیقی ممکن است تامین نشوم  . مشکل اصلی از اینجا شروع می شود که وقتی قضیه مالی مطرح شود علاقه خودم را کنار بگذارم  که این به کار ضربه می زند  به هر حال هر کس رشته ای را انتخاب می کند که بخت و اقبال برایش بیاورد بیشتر افراد به سمت رشته هایی می روند که  بحث در آمد زایی در آن مطرح می شود اما من موسیقی را انتخاب کردم.

هدفم این بود که توی گلوگاه آموزشگاه موسیقی بزنم


من از همان  اول که می خواستم رشته موسیقی برم یکی از اهدافم  این بود که توی شهرستان خودم آموزشگاه  موسیقی بزنم  و خدا را شکر توانستم این کار را انجام دهم و  آموزشگاه ترانه  در حال حاضر دارای مجوز  تدریس موسیقی از  وزارت ارشاد است .این کار را کردم   تا علاقمندان گلوگاهی و  شهرهای اطراف بتوانند در آموزشگاه تخصصی موسیقی و تحت نظر مربیان قوی  و مجرب آموزش ببینند  . به خاطر همین اسم ترانه را برای آموزشگاه انتخاب کردم تا زیر نظر آموزشگاه ترانه تهران که از آموزشگاههای درجه یک است باشد  و هنرجویان  برای  مراحل تکمیلی مشکلی نداشته باشند.

حمایت خانواده خیلی مهم است 

آنهایی که می خواهند موسیقی کار کنند حمایت خانواده  اگر نباشد نمی توانند کار کنند حمایت خانواده خیلی مهم است  اگر این حمایت نباشد ممکن است به هدف اصلی نرسیم. وقتی  برای یادگیری موسیقی به  ساری می رفتم و در مسیر   گلوگاه به ساری  در رفت و آمد بودم خیلی سخت بود و اگر حمایت خانواده در آن زمان و حالا نبود نمی توانستم به هدفم برسم .

هدف اصلی مصطفی کاسبی نیست


در ادامه گفتگو همسر مصطفی محمود جانلو به جمع ما پیوست و  گفت: مصطفی در زمینه کارش بسیار خوب است اخلاقش هم طوری است که از خودش تعریف نمی کند اما  وقتی کسی در زمینه  کار خود خوب باشد اینطور نیست که نتواند موفق باشد .او نه تنها در گلوگاه بلکه  از کردکوی و  شهرهای اطراف هم  هنر جو دارد و  سعی  کرده در آموزشگاه خودش از بهترین مربیان  برای هنرجو ها استفاده کند حتی اگر برای آموزشگاه صرفه مالی هم نداشته باشد چون برایش یادگیری از روی اصول خیلی مهم است.هدف اصلی مصطفی کاسبی نیست هر چند در کنارش باید در آمد هم داشته باشد و بتواند زندگی ما را تامین کند.

در خاتمه این گفتگو محمود جانلو و همسرش از روزنامه وارش برای مطرح کردن فرهیختگان تشکر کردند و ابراز امیدواری کردند با  کارهای فرهنگی این  روزنامه گلوگاه و هنرمندان این خطه بیشتر به مردم شناسانده شوند و مورد تشویق قرار گیرند تا انگیزه ای برای دیگر جوانان گلوگاهی باشد.