خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

جا ی خالی قسم

 


سکینه نوری تیرتاشی


زخم  های در صد زده  یادگاری روی دست ها یش  را جلو ی چشمانش  می گرفت  و نقاب کمرنگ شده  روی صورتش  را تکان می داد.

جلوی دست هایش رزومه را بالا و پایین می کردو دلیل می تراشید .دقایق چهل بار چرخید تا اینکه  دختر جوان  شهرستانی پاهای پنهان شده توی  کفشش  را جمع کرد  و قدم برداشت ثانیه ای نگذشت که گردی روی پیشانی مرد پررنگ شد و گفت آخرین دلیلش بی جواب مانده است .

چقدر سنگین بود فضای اتاقی که هر طرف را نگاه می کردی  قاب های رنگ وارنگی را می دیدی که دوره ات  کرده اند.

 از پله ها پایین رفت و قسم خورد که پشتش را هم نگاه نکند .

 هفته ای نگذشت که صفحه خاموش موبایلش روشن شدو صدای ظریف زنانه ای قرار ملاقاتی را برایش تعیین کرد.انگار همه چیز آماده بود ساکت شد و بدهی های دانشگاهش را  حساب کرد و  حقوق پیشنهادی را شمرد و قسم خورده اش را از یاد بردو از روز قرار  مشغول به کار شد.

روزها توی این محیط  آرام و پر زرق و برق چه زود  می گذشت  و همه چیز مثل رویا های توی خواب  خوب بود . راهرویی که  روز اول از آن عبور کرده بود همیشه خالی بود .مرد نقاب گرفته ماهها بود که نمی آمد. همه چیز طبق روال گذشته می چرخید شش ماه نگذشت که یک روز  دسته های گلی را دید که توی راهرو  کنار هم ایستاده اند .چه روز شلوغی بود . استراحت چند روزه  روستایی اش  زیر این همه کار گم شده بود و خستگی این روز کاری  حواسش را مختل کرده بود .

هوا تاریک شد و کسانی که کارشان را تمام کرده بودند کارت میکشیدند و می رفتند  چقدر عقب بود .باید امروز  همه این کارها آماده می شد و روی میز رئیس می رفت .

آبدار چی زیر پاهایش را هم تی کشید  اما کارش مانده بود این  بار خودش باید از این راهرو  دوباره رد  می شدو کارش را تحویل می داد  .برگه ها را گرفت و از راهرو عبور کرد .بوی عطر تندی  را شنید و وارد اتاق شد نور چراغهای لوکس اتاق  چشمانش را خیره کرده بود .کسی آن ور اتاق  روی زانو هایش نشسته بود.

برگه ها را روی میز گذاشت و چرخید.به در نرسیده بود که  نام کوچکش را شنید و برگشت.

با سرعت روی تپه های سر سبز روستا می دوید  تا خاطرات آزار دهنده اش را فراموش کند از وقتی برگشته بود کم حرف شده  بود و  حتی دیگر جواب پسر همسایه که  خاطر خواه قدیمی اش بود را هم نمی داد .هر روز عصر ساعتها روی تپه مشرف به  روستا می نشست و جزوه های دانشگاهی اش را پاره می کرد و توی هوا می چرخاند .این روزها بیشتر از هر وقت دیگری روستایشان را دوست داشت .

دیگر برایش مهم نبود که دیگران چه ناامیدانه سایه کمرنگ  کارهایش  را تقلید می کنند و هیجی حرفهایش را به زبان می آورند و دور هم دست به یکی می شوند و کلمات بی وزن را ردیف می کنند .


 

 

تلخی بی پایان



سکینه نوری

دست روی دست نگذار . آنچه که فکرش را هم نمی کنی خیلی به تو نزدیک است.زندگی ای  که دوید و پسری به گرد پایش هم نرسید .

 تن لاغری که به راحتی می توانست لباس را در خود جای دهد .و نقطه روشنی که روی لبانش دود می کرد و صدایی که مثل قبل ها زلال نبود.بوی تلخی که  از لباسش بیرون می زد و لای پلاستیک کوچکی گره زده شده بود و از لای دستهای مردی که کنار کوچه ایستاده بود با 5هزار تومانی دست پسر عوض شد.

شاید فکرش  را هم نمی کرد که تورم روز افزون روی این دست جنس ها هم اثر گذاشته باشد دیگر کنار گذاشتن 5 هزار تومانی برای  درمان درد استخوانهایش راحت نبود.

جسم ضعیفش طاقت کارگری توی سرما را نمی داد و حالش بهم می خورد و مجبور می شد کار را ول کند و ازمزد روزانه بگذرد.اوایل خیلی سخت بود اما از وقتی که خانواده هم فهمیدند چه دردی به جانش افتاده کمی راحت تر شد اما باز هم رویش آنقدر باز نبود که به راحتی بتواند توی خانه درد به استخوان افتاده اش را چاره کند.

روزها خواب عمیقی می کرد و شبها با موتور قراضه ای که داشت خود را به گوشه و کناری که پر از درخت بود می کشاند و حال خرابش را ترمیم می کرد.اوایل طرز لباس پوشیدنش هم مهم  نبود اما کمی که بزرگتر شد به ناچار به ظاهرش می رسید تا بتواند با درد عمیقی که درونش هست کنار بیاید.چند باری عاشق شده بود  تا بالاخره ازدواج کرد. اما وقتی نمی توانست رفتار تندش را کنترل کند زندگی که ساخته بود هم خراب شد و زن آنچه را که از جهیزیه بر جای مانده اش باقی مانده بود و به فروش نرسیده  بود  برداشت و به خانه پدری اش برگشت.

خیلی وقتها دلش  تنگ می شد اما آنچه که او را  می خواند صدای همسرش نبود بلکه نشست های چند تایی توی جنگل  و گوشه و کنار بود که  با رفقایش جمع می شدند و با صدای بلند آهنگ های تازه ضبط کرده اش را گوش می دادند و  از زمین و زمان بد می گفتند و همه چیز را  به گردن زمانه می انداختند.

تقصیر هیچ کس نیست  همه چیز از جایی شروع شد که توی مدرسه گفتند خوب ها و بدها را روی تخته سیاه بنویسید تا معلم ببیند و معلم وقتی به کلاس آمد او را جلوی همه بچه ها کتک زد و تحقیر کرد. آن  زمان   به کسی یاد نداده بودند  که  خندیدن  و شلوغ کردن خصلت کودکی است و بدی را باید در چیزهای دیگر معنی کرد.

معلم عذرش را خواست و از فردایش بود که دیگر مدرسه را بی خیال شدو توی کوچه ها چرخید  پدرش که  فهمید یک فصل  کتکش زد .

 پیش خودش فکر می کرد زندگی همیشه به این سختی نیست شب دوم  فرار از خانه  بود که یکی از هم کلاسی هایش را در خیابان دید و  شب را  خانه شان ماند آن شب بود که طعم تلخ تازه ای را تجربه کردو آشنا شد.هیچ وقت فکر نمی کرد روزی زندانی این تلخی بی پایان شود.این روزها خیلی ها آنچه را که می بینند باور ندارند اما  به آنچه که می شنوند ایمان می آورند.

زندگی دیگر جز دود و حالت  خوشی بعد از آن برایش معنای خاصی نداشت  و می توانست به راحتی هر جنس تازه ای که  تعارف می کردند را تجربه کند و به عاقبتش  هم فکری نکرد.یادش بخیر توی کوچه آبراه قدیمی بود که  سالهای  دور تابستانها  خود را درونش خیس می کردو خنک می شد .

روزهای زیادی می شد که کسی او را ندیده بود و از او خبری نمی گرفت   تا اینکه آن شب سرد برفی رسید. آن شب  برفی که دلش می خواست دوباره تن داغش را توی آبراهه خیس کند  وسط آن دراز کشید و به خواب عمیقی رفت.صبح که شد همسایه ها به زور کرم هایی را که به جانش افتاده بود  جمع کردند.

 

 

دستی بر گوری


                                                                                                                                 

سکینه نوری تیرتاشی


اشک های داغ روی صورت یک زن و چشمانی که برای همیشه روی زندگی بسته می شود  و حجم سردو زرد شده ای که

 لابلای پارچه ای سفید  روی شانه های مردم راه می رود .زن  موهایش را می کَند و  صورتش را با ناخن هایش رنگ آمیزی می کرد  .  پسر ده ساله ای که   پشت شلوغی عزا گرفته دستهایش را مشت  کرده و آرام می گریست.

 زن  چه زود فهمید تنهایی یک مرد  چقدر بزرگ است حالا راحت تر می توانست  صحنه سقوط  را بالای آهن های بر هم تنیده دکل باز سای کند  جایی که بین زندگی و مرگ فاصله ای نیست و در صدم ثانیه ای مردی سقوط می کند و می میرد.

صدای مرتضی را در خانه می شنید که رو به او با لبخندی  می گفت آن بالا به خدا نزدیکتر است جایی  که آهن به آسمان سلام می کند.همانجایی  که برای خانواده اش نان حلال جمع می کندو  سر سفره می آورد. قول داده بود به همین زودی ماشینی بخردو آنها را از این شهر ببرد و کاسبی تازه ای راه بیاندازد  و برای همیشه با آسمان خداحافظی کند تا مجبور نباشد برای راحت زندگی کردن بچه هایش بمیرد چه خوب  آرزوهایش را روی میله های برافراشته شده می بافت  و برای آینده ای بهتر تلاش می کرد.

از زمانی مرتضی را شناخت که مادرش برای آش نذری به خانه شان آمده بود و آنجا او را دید و برای پسرش پسندید و آنها ازدواج کردند و زندگیشان را روی نان بدست آمده از به هم تنیدن میله ها  ساختند .ماهی نبود که از گوشه و کنار خبر مرگ دکل بندی را نشنود اما  همیشه فکر می کرد قبل از اینکه اتفاقی بیافتد آنها ماشینشان را می خرند و از این شهر می روند .

اما دیری نگذشت  که  د وران خوب خوشبختی تمام شدو سرنوشت بی رحم به  زندگی محقرشان چنگ انداخت  و آسمان بالای سر شوهرش چرخیدو چشمانش سیاهی رفت و مثل پرنده بی جانی به پرواز در آمدو سقوط کرد .

توی سرش صدای بلندی  سوت می کشیدو گوشهایش نمی شنید .چشمان اشک آلودش همه چیز را  تار و مبهم نشان می داد .حتی نمی توانست آدم هایی را که دور گور جمع شده اند بشناسد بوی تند مرگ همه جا را گرفته بود .زمان ایستاد و چهره  مرتضی  با لبخند همیشگی اش سوار با ماشینی که قول داده بود نمایان شد چقدر آرام بود بوق زدو گفت حالا دیگر توانسته  ماشینی بخردو به راحتی می تواند خانه  بزرگی برایشان بسازد  تا دیگر مجبور نباشند هر سال اسباب کشی کنند.خیالش راحت شد  انگار همه این اتفاقهای  بد خواب  پریشانی بود.

  تا بیاید دست پسرش را بگیردو سوار شود ماشین به راه افتادو رفت و دود غلیظی همه چیز را تیره کرد  دستی به چشمانش کشید اما همه چیز  محو شد و غم عجیبی روی دلش نشست و سنگینی کرد.

ساعتی نگذشت که مردی بیل را برداشت و خاک را روی همه  آرزو هایشان ریخت .روی گور افتاد و دقیقه ها را فراموش کرد دستی روی شانه هایش زد . بلند شد و   چادر خاک گرفته اش را  تکاند و پسرش را تنگ در آغوش گرفت و پشت به گور تازه پر شده و رو به زندگی تازه ای که در پیش داشتند با کوله باری از تنهایی  قدم برداشت.

 

رسم ناخوشایند



سکینه نوری تیرتاشی


پسری که آزرده  از خانواده در خیابان پرسه می زند و  کارمند بازنشسته ای که ته مانده حقوق بازنشستگی اش را به خانه می برد و نوه های کوچکش دور او جمع می شوند تا خوراکی هایشان را تقسیم کنند  اما  دردی  همچون خاکستر  در زندگیش  ته نشین شده است به هر جای خانه نگاه کند فرزندان بیکارش  را می بیند که مدارک دانشگاهیشان را قاب گرفته  و روی طاقچه گذاشته اند خیلی دور نبود روزهایی که کودکانی بیش نبودند و آنها  را می شد با یک شیرینی قانع کرد اما حالا راضی کردن آنان به این راحتی هم نیست.

نمی داند مقصر خودش است که با شعار فرزند بیشتر دوران جنگ  فرزندان زیادی دارد یا خواسته  های بالاتر از سطح خانوادگی کودکان دیروزش  ، یا جامعه ای که نتوانسته خواسته های درست وبحقشان را تامین کند.برای او حالا با گذشته فرق های زیادی دارد آن وقت ها  برای خودش کسی بود و با یک حقوق کارمندی می توانست ده سر عائله را نان دهد اما نمی داند حالا که اندازه نان هم فرق کرده است چگونه می تواند با یک حقوق بازنشستگی  آینده فرزندانش را بسازد .

هر روز  این را تکرار می کند و در چهار دیواری که این روزها اختیاری هم نیست قدم می زند .

فشار اقتصادی چیزی نیست که بتوان به راحتی آن را در هیجانهای ساختگی اجتماعی امروز جامعه گم کردو کمرنگ نشان داد

و چشم و گوش همگان را به آخرین اخبار رویدادها گرم کرد و زمان خرید.

هر روز که می گذرد صدای ترک خوردن  زندگی های بیشتری به خاطر مسائل اقتصادی شنیده می شود و جوانانی که صرفا به خاطر مشکلات اقتصادی نمی توانند زندگی در خوری را برای آینده خود ترسیم کنند.حرف ازدواج که می آید اولین چیزی که دو طرف به آن فکر می کنند هزینه هایی است که از این پس باید به تنهایی  آن را بر دوش کشند.مطمئنا  همه  در جامعه کنونی  توان آن را ندارند که  به راحتی با تورم روز افزون حتی در  مواد خوراکی شان کنار بیایند.

  تنها برای سیر کردن شکم باید ساعتها کار کنی و آخرش هم  جمع و تفریقهایت اشتباه نیست که همیشه آخرش صفری برایت می ماند .

 حالا باید دید وقتی هنوز نتوانستیم حداقل های زندگی شهروندانمان  را تامین کنیم و فکر رسیدن به این حداقل ها دغدغه همه روزه افراد آن می شود  چطور می توان  به آینده های روشن چشم داشت؟وقتی آنقدر ها  هنوز شناختی از بطن جامعه  وجود ندارد و در شرایط غیر قابل پیش بینی به شگفت می افتیم  و جا می خوریم  چطور می توان خواسته های جوانان را برای دیده شدن درک کرد؟

 شاید وقت آن رسیده است که به نیازها و دغدغه های کوچک و بزرگ جوانانمان  همچون اشتغال و ازدواج فکری اساسی تر کنیم زیرا این تنها مشکل فردی نیست همه خانواده های ایرانی کم یا زیاد  با این مشکلات آشنا هستند و می دانند فراهم کردن  حداقل زندگی برای فرزاندانشان چه  مشقتی دارد بی شک آنچه که آنان را در شرایط مساوی قرار می دهد رفاه اجتماعی نیست بلکه آشنا بودن با شرایط نداشتن حداقل هایشان است.چیزی که نمی توان به راحتی آن را نادیده گرفت و از آن عبور کرد.

 

 

 

شرم آخر



سکینه نوری تیرتاشی


آسمان سربی رنگ و مردی که ته سیگارش را زیر کفشهایش کشته  و پیرزنی که روی صندلی های پارک  شهر نشسته  و چشمهایش را به دختر جوانی خیره کرده است انگار صندلی های پارک ها را برای غبطه خوردن  هم گذاشته اند.چرخش چرخهای ماشین زیر پای راننده اداره ای که دیر به محل کارش رسیده است.

چشم را از خیابان که برگردانی روی ویلچر جای خالی فرنگیس را می بینی که کنار شومینه همیشه گیس هایش را می بافت.همه چیز از آنجا شروع شد که فهمید زمان زیادی برای زند ه ماندن ندارد و زیاد نگذشت که دیگر شانه کردن و بافتن  گیس هایش برای او به آرزو بدل شده بود.

چشم های بی فروغی که دیگر نمی توانستی شعله های آتش را در آن ببینی و گرد سکوت تلخی که خانه را تسخیر کرده بود.

زندگی کردن را از زمانی یاد گرفت که می دانست زمان زیادی برای زنده ماندن ندارد پس کسی را ناراحت نمی کرد و تا جایی که می توانست خود را شاد و سرزنده نشان می داد و هر وقت که می خواست فراموش کند داروهایش به یاد می آوردند  دیگر مثل سابق نیست.

شرمی که در وجودش به خاطر هزینه  گزاف داروهایش روی خانواده که کم است روی فامیل سنگینی می کرد کم کم داشت آبش می کرد.هنوز نمی توانست باور کند  سرطان دارد اما همینکه حالا فهمیده بود  همه چقدر دوستش دارند برایش کافی بود تا  همه سختی های این بیماری را تحمل کند و دم بر نیاورد.

هر روز شانه های پدر خمیده تر  و موهای مادرش سفیدتر می شد و نگاه ترحم انگیز دیگران  او را به یاد شمارش معکوس پایان زندگیش می انداخت.دیگر کسی با او بحث نمی کرد و هر چه که می خواست بدون صحبتی در اختیارش بود اما شاید او آنقدر ها هم به این همه مهربانی عادت نداشت.

موبایلی که خیلی وقت بود جز برای احوالپرسی زنگ نمی خورد .زیاد نگذشت و شمع زندگیش خاموش شد شاید به سختی می توان شرم آخر را در چشمانش به خاطر پشیمانی و شکست در برابر مرگ و سوگ بر جای مانده فراموش کرد.

فرنگیس که مُرد علت مرگ او را هم سرطان نامیدند.

از آن پس بود که شیوه و سبک زندگی خانواده تغییر  کرد و بیشتر به سلامتی و دوست داشتن هایشان احترام می گذاشتند تا روزی نیاید که همه چیز برایشان خیلی سخت و یا خیلی دور باشد.